ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_6

-گم شوکامیارالان وقت شوخیه!؟

کامیار-حالا اگه چشمت بین این همه دختر منو گرفته حداقل اول به خودم بگو تازه زوده یه خاکی توسرخودمون بکنیم!

-اصلا باتونمی شه حرف زد بیابریم!

کامیار-خیلی خب قهر نکن بهت می گم!

-زود بگورسیدیم!

کامیار-ببین من الان می خوام نقل قول کنم ازطرف آفرین اگه وسطش گفتم من وتومنظورم ازتوتو نیستی آ!یعنی تکلیف من وتواین وسط روشن نخواهدشد که نخواهدشد!به چنددلیل!اول اینکه من هنوز سن وسالی ندارم ودهنم هنوز بوی شیر میده بعدشم من ازمردای دست وپاچلفتی وشیر برنج مثل توخوشم نمی آد!رد مورد علاقه ی من ترجیحا باید یه خرده هیز و یه کمی م بی حیا باشه فهمیدی یانه؟پس اگه وسط حرفم گفتم من وتو به دلت صابون نزن!واون دندونای صاحب مرده تم واسه تن وبدن من تیز نکن مرتیکه کوفتی!

-الان گندم بیدارمیشه ها!ترخدازودتر بگو!

کامیار-هیچی بابا بهم گفت که اگه برم خواستگاریش زنم میشه!

-همینطوری رک بهت گفت؟

کامیار-نه،مستقیمانگفت ولی منظورش همین بود!

-آخه دقیقا چی گفت؟

کامیار-می گفت پدرومادرش منتظرن که تکلیف باغ روشن بشه وبعدش دست ماها رو بذارن تودست همدیگه!

اصلا حواسم جمع و جور نبود بی اختیار گفتم:

-دست ماهارو؟

کامیار-بی شرف پست،منو تواین تاریکی آوردی زیر درختا وهی این حرفا رو بهم می زنی که تحریک بشم؟الان جیغ می کشم که اهل محل بریزن سرت وتیکه تیکه ت کنن!

-اِکامیارخجالت بکش صدات میره اون طرف!

کامیار-جلوتربیای جیغ می کشم!

خنده م گرفته بود رفته بود پشت یه درخت واستاده بود مثل این دخترای بی پناه وصداشو نازک کرده بود وهی چرت و پرت می گفت.

-کامیار!به جون توزشته الان صداتو می شنون!

کامیار-مطمئن باش قبل ازاینکه دستت به من برسه خودمو کشتم!

-واقعا که لوسی کامیار من که رفتم!

کامیار-خاک برسر شیر برنج ت کنن!وقتی من این حرفا رو می زنم تونباید بترسی ودربری باید بیای جلو!

-بیام جلوکه داد بزنی؟

کامیار-خره،من وانمود می کنم که می خوام داد بزنم،مطمئن باش که هر قدم که توبیای جلوترصدای منم می آد پایین تر!

-توبالاخره بااین شوخی هات یه بلایی سر ما می آری!من رفتم!

کامیار-اگه بری جیغ می کشم!

-به درک!هر غلطی می خوای بکنی بکن!

کامیار-خره نرو،شب به این خوبی ،مهتاب به این قشنگی درختا به این گنده گی فصل بهار به این طراوت حداقل بیا یه فیلم هندی بازی کنیم!

-بیابریم دیر شد الان گندم بیدار میشه ها!خوبه حالا اقابزرگ بهت سفارش کرده ها!

ازپشت درخت اومد بیرون وگفت:

-آخه هرچی من دارم نقل قول ازطرف افرین می کنم تووصل می کنی به من وخودت!

-آخه توبد حرف می زنی منم که حواس حسابی برام نمونده!

کامیار-بابامی گفت که پدر ومادرش می خوان آفرین روبدن به من ودلارام روبه تو!فهمیدی حالا!

-جون من راست میگی؟

کامیار-آره به جون تو!

-اون وقت توچیکار کردی؟

کامیار-هیچی،ازدستش دررفتم وپریدم پشت یه درخت وبراش ایچی کی دانا ایچی کی دانا رو خوندم!

-اِلوس نشو بگو چی بهش گفتی؟

کامیار-آب پاکی روریختم رودستش بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده ومنم که خیال زن گرفتن ندارم!

-همینطوری رک بهش گفتی؟

کامیار-همینطوری که نه!توکه منو میشناسی!هیچ وقت خانم هارو ازخودم نمی رنجونم!درمورد تووگندم همینطوری بهش گفتم امادرمورد خودم بادست پیش کشیدم وباپاپس زدم!

-مرده شورترو ببرن کامیار!

کامیار-آخه من چه میدونستم این دختره ازاین راز باخبره؟اصلا من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینانیس!

-حالا بیا زودتر بریم وبرگردیم الان بیدار میشه ها!

دوتایی راه افتادیم ورفتیم طرف خونه عمه اینا یه خرده که رفتیم ازدور چراغاشون معلوم شد همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودن وحرف می زدن پدرومادرمن وکامیار وخواهرش واون یکی عمه م وعباس آقا وآفرین ودلارام!خلاصه همه اونجابودن همونجور که ازلای درختا می رفتیم جلو یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما!تامارودید به جیغ کشید وداد زد ودوئید طرف ما وتارسید وگفت:

-داداش!گندم کو!

کامیار-توآسیاب!داره آرد میشه!

کاملیا-ترخدا کجاس داداش؟

کامیار-راستش روبهت گفتم کم کم داره آرد میشه!

تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دوروورما وفقط چشم شون به دهن مابود!

کامیارراه افتاد طرف خونه عمه اینا ورویه نیمکت نشست چشمای عمه کوچیکم ازگریه باد کرده بود ومثل خون قرمز شده بود،شوهرعمه م حال وروز درستی نداشت!دم به ساعت گریه ش می گرفت ویه هق هق می کرد ودوتا می زد تو پیشونیش وساکت می شد ودوسه دقیقه بعد دوباره همین کارو می کرد!

کامیارساکت به همه نگاه می کرد وهیچی نمی گفت.اونام جرات سوال کردن رو نداشتن یه خرده که گذشت اقای منو چهری باحالت التماس به کامیار گفت:

-عمو تروخدا بهمون بگو الان کجاس!ببین!دارم پس می افتم!دلم داره از حلقم می آد بیرون!

یه دفعه زدزیر گریه وگفت:

-یه عمر جون کندم تابه این سن وسال رسوندمش که اینطوری بشه؟داره جیگرم آتیش میگیره الو گرفتم به خدا!

دوباره زد توپیشونیش وساکت شد.فقط آروم شونه هاش تکون می خورد.معلوم بود که داره گریه میکنه برگشتم به عمه م نگاه کردم تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود!انگار وقتی مانبودیم انقدر گریه وزاری کرده بود وخودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود!اومدم به کامیاراشاره کنم  که جریان روبگه ویه خرده خیالشونو راحت کنه که خودش شروع کرد واروم گفت:

-فعلا جاش امنه،اما اگه یه خرده دیرتر رسیده بودیم حتما یه بلایی سر خودش آورده بود دیگه ازاون گندم خبری نیس!

الآن فقط آردش مونده!

مادرم آروم اومد جلوی من واستاد وبه بازوم نگاه کرد!رنگش مثل گچ دیوار شده بود!صورتش روماچ کردم که کامیا رگفت:

-اگه سامان نپریده بود جلو اون کارد آشپزخونه الآن شیکم گندم روپاره پوره کرده بود!جون گندم رواین بچه نجات داد!

چشمم افتاد به چشم پدرم یه احساس افتخاروسربلندی روتو چشماش دیدم!دست مادرم روگرفتم وبردم طرف نیمکت ونشوندمش پیش کامیاروخودمم رفتم بغل کامیار واستادم که خودشو کشید کنار وجاداد منم بشینم وگفت:

-اون کسی که یه همچین چیزی به این دختر گفته،باید خجالت بکشه ازخودش باید شرم کنه!آدم درحق دشمن شم یه همچین کاری نمی کنه!هرچند که مادیگه ادم نیستیم فقط دلم می خواد برین ویه نظر اون دختر رو ببینین!تواین چند ساعت داغون شده!شده مثل یه دیوونه!

صدای هق هق شوهر عمه م بلندترشد کامیار برگشت یه نگاهی بهش کرد وگفت:

-می خوام ازاون کسی که یه همچین چیزی به گندم گفته بپرسم که ازاین جریان چی گیرش اومد؟!چه کینه ای ازاین طفل عصوم تودلش بود که اینطوری ازش انتقام گرفت؟آخه به ماهام می گن فامیل؟آخه به ماهام می گن قوم وخویش؟

واله صد رحمت به غریبه!

یه دفعه عمه م بی حال شد وخورد زمین همه پریدن طرفش ویکی شروع کرد شونه هاشو مالیدن ویکی دستاشو ماساژ  دادن ویکی می زد توصورتش ویکی م بالیوان به زور می خواست آب بریزه تودهنش!من وکامیار فقط نگاه می کردیم هرکی باداد وفریاد یه چیزی می گفت سرکه بیاریم بگیری زیر دماغش!یکی می گفت ابغوره بیاریم!یکی می گفت گلاب بیاریم یکی می گفت دندوناش کلید شده!یکی می گفت هول کرده!یکی می گفت شوکه شده!

خلاصه یه ربع بیست دقیقه طول کشید تاحال عمه جااومد وشروع کرد به گریه کردن.آروم اروم توبغل اون یکی عمه م گریه می کرد که شوهرعمه م گفت:

-عمو تروخدا رحم داشته باش ببین چه حال وروزی داریم!ترو به جون پدر ومادرتئ بگو الان کجاس!

کامیار-چشم می گم اما نباید چشمش به هیچکدوم ازشماها بیفته!

شوهر عمه م که گریه می کرد گفت:

-چشم چشم فقط بگو کجاس!

کامیار-خونه آقابزرگه الانم باهزار مکافات خوابوندیمش.

شوهر عمه م –آخه چش شده؟چیکار می کرد؟چی می گفت:

کامیار-هیچی؛شده یه دیوونه کامل!جز من وسامان به هیچکس اعتماد نداره!نمی خواد هیچکس روببینه!

شوهر عمه م-بذار من یه دقیقه برم پیشش!

کامیار-اصلا!شماروکه هیچی!به شماها می گه بچه دزد!بابدبختی برگردوندیمش اینجا!دقیقه به دقیقه حالت عصبی پیدا می کنه وحالش بد میشه!اما به هر جون کندنی بودارومش کردیم تافردا ببریمش پیش یه روانپزشکی چیزی که باقرص ودوا آرومش کنه تابعد ببینیم چی میشه!هرچی بهتون می گم انگار حالی تون نمیشه!وضعش خیلی خرابه!کل سیستم عصبی ش ریخته به هم!ولش کنین دیگه!پدر شو دراوردین!این دختر از خانمی وقشنگی تواین باغ تک بود! داشت واسه خودش زندگی شو می کرد کاری م به کار کسی نداشت یه دفعه باید یه ادم دیوونه یه همچین بلایی سرش بیاره!

دوباره همه ساکت شدن وفقط عمه وآقای منوچهری گریه می کردن.ازگریه اونا مادر کامیارم به گریه افتاد.

یه ده دقیقه ای که گذشت کامیار به آقای منو چهری گفت:

-حالا این جریان واقعیت داره؟

آقای منو چهری سرشو بلند کرد ویه نگاه به کامیار انداخت ودوباره شروع کرد به گریه کردن که مادر کامیار گفت:

-بچه فقط اون نیس که آدم زاییده باشه!بچه اونه که آدم براش خون دل خورده باشه وبزرگش کرده باشه!آدم نه ماه سختی می کشه ویه بچه می زاد اما تابچه به دنیا اومد تازه اول بدبختی وسختی شه!یه بچه تا به سن وسال شماها برسه پدرومادر بیچاره می شن!اونم تازه تواین روز وروزگار وگرنه هر ننه قمری می تونه بچه پس بندازه!بچه درست کردن که کاری نداره اصل کار بزرگ کردن وبه سر انجام رسوندن بچه س !

کامیار-درهرصورت هیچ کس نباید دور و ور خونه اقابزرگ پیداش بشه اگه چشم گندم به یک کدوم از شماها بیفته ازاین خونه فرار می کنه!اون وقت دیگه خودتون باید برین دنبالش!تااینجاشو مارسوندیم باهر بدبختی بود آوردیمش اینجا وساکتش کردیم اگه طوری بشه خودتون مسئولین!

عباس آقا-آقابزرگ چی فرمودن؟

کامیار-درمورد چی؟

عباس آقا-درمورد این جریان دیگه!

کامیار-آهان!عرضم به خدمتتون که آقابزرگ مثل شیر زخمی ن!قسم خورده که اگه بفهمه این کار،کار کی بوده،کل اون خونواده رواز ارث محروم می کنه!گفت حاضره تموم ثروتش رو نون بخره بده سگ بخوره اما به اون کسی که اینکارو کرده یه قرونم نرسه!حالا فعلا پاشین برین سر خونه زندگیتون تا آقابزرگ این طرفا پیداش نشده!

اینو که کامیار گفت رنگ از صورت عباس آقا پرید وزود گفت:

-کامیار جون راست می گه!پاشین بریم که الان همه مون به استراحت احتیاج داریم.

خودشم اول از همه بلند شد وخداحافظی کرد ورفت.پشت سرشم عمه بزرگم بلند شد ورفت پیش مادرگندم وبهش اصرار  کرد که شب پیشش بمونه که قبول نکرد اونم خداحافظی کرد ویه خرده بهش دلداری داد وباآفرین ودلارام رفتن مادر کامیار اومد پیش عمه کوچیکم وبغلش کرد وماچش کرد وگفت:

-به خدااگه دوسه روز صبر کنی همه چی درست میشه فقط یه خرده دندون روجیگر بذار کاری که نباید بشه شده! خراب ترش نکن!منم امشب می آم پیشت که تنها نباشی آدم تنها همنشین فکر وخیاله پاشوبریم.

بعد به مادر منم گفت:

-شمام بیا امشب خیلی حرفا هس که باید بهم بگیم.

اینو گفت وزیر بغل عمه کوچیکم رو گرفت وبلندش کرد مادرمم رفت کمکش وسه تایی رفتن توخونه آقای منو چهری م باپدرم وعموم رفتن خونه و ما موندیم من وکامیار و کاملیا وکتایون

کتایون-داداش گندم راست راستی سر راهیه؟

کامیار یه نگاهی به کتایون کرد وبعد رفت جلوش ونشست روزمین که هم قد کتایون بشه!بعد بازوهای کتایون روگرفت تودستش وگفت:

-توکه دختر به این خوشگلی هستی چرا لب و دهن به این قشنگی وزبون به این قندی روبااین حرفا کثیف می کنی؟

کتایون-آخه اینا می گفتن!

کامیار-اونا غلط کردن!

کتایون-اصلاداداش  یه بچه که سر راهی یه یعنی چی؟

کامیار-یعنی یه طفل معصومی به هزار دلیل نتونسته به حقش برسه!به همون حقی که توبهش رسیدی!

کتایون-چه حقی؟

کامیار-حق داشتن پدرومادر.یعنی پدرومادرت مال خودتن ولی این بچه ای که می گی پدرومادرش مال خودش نبودن حالا یا مردن یادوستش نداشتن ودادنش به یکی دیگه!

کتایون-حالا گندم چی میشه؟

کامیار-هیچی!مثل سابق!مگه چیزی فرقی کرده؟گندم همون گندمی که تاحالا بوده!بایه کلمه حرف مفت که نباید زندگی آدم خراب بشه!

کتایون-پس هیچی نمی شه؟

کامیار-نه که نمی شه!ببین عزیزم مثلا توالان این زنجیر طلای خوشگل روانداختی گردنت خیلی م دوستش داری حالا اگه بهت بگن این زنجیر اونجایی که توخریدیش ساخته نشده برات فرقی داره؟

کتایون-نه!

کامیار-چرا؟

کتایون-خب چون دوستش دارم!

کامیار-آفرین مهم همینه که آدما همدیگرو دوست داشته باشن دیگه مهم نیس که کی ن وازکجا اومدن مهم اینه که آدما آدم باشن همین!

تو همین موقع کتایون پاشو نشون کامیا رداد وگفت:

-ببین داداش یه دونه ازهمون زنجیری ام که خیلی دوستش دارم به پام بستم!

کامیار-توبه گور پدرت خندیدی!پدر سوخته ازالآن راه قرتی بازی رویاد گرفتی؟برو درش بیار ببینم.

کتایون-داداش این به پام باشه که طوری نمی شه شما که انقدر قشنگ قشنگ حرف می زنی چرادهنت روبااین حرفا زشت می کنی؟

کامیار-نگاه کن یه الف بچه چه جوری منو خر می کنه!کاملیا خانم مچ پاتو نشون بده ببینم شما که خلخال به پات نیست؟

کاملیا خندید وگفت:

-ازترس شمانه داداش!

کامیاریه نگاهی بهش کرد و بعد دست منو گرفت وهمونجور که باخودش می برد طرف باغ گفت:

-حالا اگه دوست داشتی یه زنجیرم توبه پات ببندی ببند!این چیزا دلیل بدی ادما نیس!

یه خرده که ازشون دور شدیم برگشت ودوباره گفت:

-یه دستی م تواون صورتت ببر!اینجوری که خواستگار برات پیدا نمی شه!

کتایون-داداش کاملیا همینجوریشم خوشگله!

کامیار-اره اما آرایش مال زن ودختره دیگه!

کاملیا وکتایون زدن زیر خنده وکامیارم دست منو کشید که دوباره فریادم رفت هوا!!

کامیار-اه بابا جمع کن این بازوی بیصاحاب مونده ت رو!همش ولوئه این وسط!

 همونجور که باهم می رفتیم گفتم:

-چطور یه دفعه ذهنت انقدر روشن شد؟

کامیار-آخه طفل معصوم دانشجوئه دیگه!ازترس منم دست به صورتش نمی زنه!یعنی ترس که نه احترام میذاره!وگر نه دخترای امروزه دیگه دختر دیروزی نیستن که باترس وکتک واین چیزا بشه باهاشون رفتار کرد یعنی این چیزا دیگه دوره ش گذشته!همون موقع هام خیلی کار اشتباهی بوده!زنم مثل مرد حق زندگی داره چطور تودوست داری مثلا فلان لباس روبپوشی وفلان مدل موهاتو درست کنی؟خب اونم همین حق روداره دیگه!تازه یه آرایش کردن تو دنیای امروز که دیگه این حرفا رونداره!این ابر قدرتا سرمونو بااین چیزا گرم کردن وخودشون دنیارو چاپیدن!

-ولی کار خوبی کردی.

کامیار-آره جلودوستاش خجالت می کشه بعدشم نجابت یه شاخه ازانسانیته!بااین چیزا انسان نانجیب نمی شه!

-نه،میگن مثلا مرد تحریک نشه!

کامیار-اولا مرد جلو خودشو بگیره که بی خودی با هر چیزی تحریک نشه در ثانی مرد اگه مثل تو بی حال وشل وول باشه تموم دخترا بی شوهر می مونن که!بالاخره باید یه جوری تحریکش کرد که بیاد وزن بگیره دیگه!

-حالا کجاداری میری؟

کامیار-بیا کاریت نباشه.می دونی به چی فکر می کردم؟

-به گندم

کامیار-غیر ازاون.

-نمی دونم

کامیار-داشتم فکر می کردم که تاهمین چند سال پیش وقتی بچه بودیم،یادمه مثلا هرکی می خواست یه لباسشویی یا چرخ گوشت یاهرچی بخره،همه بهش می گفتن هر ماکی می خوای بخری بخر ژاپنی نخر!می دونی چرا؟چون جنس ژاپنی دودفعه که کار می کرد خراب می شد!حالا ببین تواین چند ساله ژاپن کجا رسیده تکنولوزیش دنیاروداره فتح می کنه!همین ترکیه!تاچند سال پیش ایرانیا که می رفتن ازآلمان واون طرفا ماشین می آوردن به ترکیه که می رسیدن شیشه های ماشین رو می کشیدن بالا وازلای شیشه بسته های سیگار وشکلات براشون مینداختن بیرون که کاری به کارشون نداشته باشن یعنی ببین چقدر وحشی بودن حالابرو نگاهشون کن!راه دور چرا باید بریم؟همین دبی تاچند سال پیش چی بود حالا چی شده؟ عربایی که دست چپ وراستشون رونمی شناختن شدن مرکز تجارت جهانی!بروببین دبی چه خبره!

همین مالزی،سنگاپوروهزار تا جای دیگه!انقدر پیشرفت کردن که دهن آدم وامی مونه ،می دونی چرا؟چون خودشون رواسیر خرافات نکردن خرافات روگذاشتن کنار!عقیده های شخصی رو گذاشتن کنار!سلیقه هاشونو که صد هزار نوع بود گذاشتن کنار وچسبیدن به حقیقت وواقعیت ومنطق!

ماها می دونی اشکالمون چیه؟اینه که همهش توگذشته ایم آی وقتی بابامون پاشو میذاشت توخونه صداازصدا درنمی اومد آی وقتی بابامون کمر بند رو می کشید سوراخ موش می شد یه ملیون تومن!آی اگه بابامون می گفت ماست سیاهه ما همه می گفتیم بعله ماست سیاهه!آی اگه بابامون نصفه شب می گفت الان وسط ظهره همه می گفتیم بعله شمادرست می گین آی اگه بابامون...

-بسه بابا سرموبردی!

کامیار-به جون توراست می گم!همهش توگذشته وقدیم وروزگاران سپری شده ایم!بابا زمونه عوض شده یه وقتی یه نامه ازاینجا تاکرج رو یه ماه طول می کشید تابره!الان بااینترنت یه نامه رو توچند ثانیه می فرستیم اون وردنیا!اگه قراره عقاید وایده هامون مال دوره قدیم باشه باید تموم این چیزا رو ازتومملکت بریزیم بیرون وبعد ایده هامونو پیاده کنیم!نمی شه که مثلا کامپیوتر جلو رومون باشه اما مثلا به مردم بگیم باچرتکه کار بکنن!نمی شه خودمون باهلی کوپتر بریم این ور اون ور اون وقت به مردم بگیم باشتربرن مسافرت نمی شه تاخودمون یه خرده فشار خونمون افتاد پایین بابهترین قرص ها ودوا های خارجی ببریمش بالا وبه مردم بگیم هر وقت مریض شدن شیر خشت وترنجبین بخورن!بابا تا یه قرص آنتی بیوتیک کشف بشه یادرست بشه،چندین سال پژوهش لازمه اونایی م که پژوهش می کنن خرج دارن شیکم دارن لباس می خوان حقوق می خوان!اینارو باید کی بده؟یارو ده بیست سال خرج ومخارج می کنه تایه چیزی رو کشف واختراع کنه اون وقت ما می خوایم از اختراعش برای آسایش خودمون استفاده کنیم و صنار سه شاهی بذاریم کف دستش!هزینه این پژوهش آ بااین صنار سه شاهی جور نمی شه که نمی شه !

-چراداد میزنی؟مگه من اینارو گفتم؟!!

 نه!اما می گم که تویه وقت ازاین چیزا نگی زشته واله!همین الآن اگه یه بنده خدا واکسن کزاز رو کشف نکرده بود تو نمی تونستی تایه خرده دستت اوخ شد یه آمپول بزنی که کزاز نگیری بعدشم توحق نداری چیزی روکه یکی دیگه اختراع کرده اسمش رو عوض کنی!شما حق نداری مثلا به کامپوتر بگی رایانه مگه این خارجیا اسم حافظ وسعدی مارو عوض می کنن!تو خوشت می آد خارجیا مثلا به حافظ ما بگن هاری!؟تو خوشت می آد به سعدی ما بگن سندی؟

خب اونام خوششون نمی اد مارو چیزایی که ازکشور اونا اومده بیرون اسم بذاریم!

-سخنرانی ت تموم شد؟

کامیار-نه ته ش مونده!

-خب تمومش کن!

کامیار-من ازمسئولین که این موقعیت رو برای من فراهم کردن که بتونم باشما صحبت کنم کمال تشکر رو دارم وفقط خواهش می کنم که تواین چندتا شبکه تلویزیونی بیشتر برامون بحث وگفت وگو ومیز گرد ومصاحبه ومباحثه ترتیب بدن که ما آگاه تر بشیم وانقدرم برنامه های متنوع وسرگرم کننده پخش نکنن که مااز علم ودانش وآگاهی غافل نشیم چه خبره آخه؟مگه مردم چه قدر خوشی وتفریح وسر گرمی لازم دارن؟واله به کی به کی قسم که یه دفعه خوشی میزنه زیر دلشونا!درهرصورت من بازم ازمسئولین سپاسگزاری ی کنم اصلا ماها همه از مسئولین ممنون ومتشکر وسپاس گزاریم درواقع ماباید یه وکالت بلاعزل بدیم که مادام العمر سپاسگزار باشیم که خیال همه راحت بشه!

-اه بابا رسیدیم دم خونه آفرین اینا!اومدی اینجا چیکار؟

کامیار-تروخدا بذار من دوتا دیگه تشکر از مسئولین بکنم که اگه یه وقت یادم رفت کفران نعمت نکرده باشم!

-خودتو لوس نکن!می دونی ساعت چنده؟نزدیک صبحه!

کامیار-چه شب پرماجرایی!بیابریم تا بهت بگم!

دوتایی رفتیم طرف پنجره اتاق دلارام که این طرف خونه عمه اینا بود.چراغش روشن بود.کامیاراروم دلارام رو صدا کرد یه خرده بعد دلارام پنجره رو واکرد وسرشو کرد بیرون که ماها رودید.

دلارام- سلام شماها نرفتین پیش گندم؟

کامیار-نه هنوز آفرین کجاس؟

دلارام-رفت گرفت خوابید.

کامیار-توچرا نخوابیدی؟

دلارام-خوابم نمی آد.

کامیار-حق داری واله.

یه دفعه دلارام هول شد که کامیار گفت:

-وجدانت عذابت میده هان؟

دلارام-برای چی؟

کامیار-به خاطر کاری که کردی!

دلارام-کدوم کار؟

کامیار-پست سریع واکسپرس نامه!

دلارام-کدوم نامه؟به خدا کارمن نبوده!

کامیاریه خنده ای کرد وآروم گفت:

-چرا کار خودت بوده.

دلارام-برای چی این حرف رو میزنی؟

کامیار-برای اینکه مطمئنم که کار توبوده!

دلارام-نصفه شبی اومدین اینجا که این چیزا رو به من بگین؟خداحافظ!

اومد پنجره رو ببنده که کامیار بازم آروم گفت:

-باشه برو بگیر بخواب.منم این کاغذ رو میدم به آقابزرگ.دیگه اون خودش میدونه چیکارکنه!

تاکامیاراینوگفت دلارام خشکش زد!

کامیار-چی شد دلارام خانم؟

دلارام-هیچی!ولی مگه کاغذ پیش توئه؟

کامیار-آره،پیش منه!

دلارام آب دهنش روقورت داد وسات به کامیارنگاه کرد که کامیارگفت:

-اگه به اقابزرگه بگم که کارتوبوده،می دونی صبح اولین کاری که کاری می کنه چیه؟

دلارام بازم هیچی نگفت

کامیار-یه تلفن می زنه به دفتر خونه ومیگه که بادفتر ودستک شون بیان اینجا ودر جا خونواده ی شماروازارث محروم می کنه!

دلارام-خونواده ی ماروبرای چی؟

کامیار-یعنی می گی این کارتونبوده؟

دلارام-نه به خدا!نه به جون مامان!

کامیار-باشه!حتما توراست میگی.اما من فقط اومده بودم که بپرسم چرا اینکارو کردی؟برام خیلی مهم بودتواین موضوع رواز کجا فهمیدی؟همین!حالامیرم پیش اقابزرگه ونامه رو میدم بهش تاخودش تکلیف همه رو روشن کنه! ولی بدون که باما دوتا بهتر میشه راه اومد تا آقابزرگه!حالا برو بگیر راحت بخواب.شب بخیر خانم مارپل.

اینو گفت ودست منو گرفت که مثلا بریم.تا حرکت کردیم،یه دفعه دلارام گفت:

-صبرکنین!

کامیار-پشیمون شدی؟

دلارام-نه،یعنی کارت دارم!

کامیار-چیکارداری؟بگو که آقابزرگه درانتظاره!

دلارام-نمی شه بیاین توحرف بزنیم؟اینجا خوب نیس.یه دفعه یکی پیداش میشه.

کامیار-نه همینجا خوبه.

دلارام یه خرده ساکت شد ومثل اینکه تصمیمش روگرفته باشه گفت:

-شماها ازمن چی می خواین؟

کامیار-هیچی!فقط بگو چرااینکارو کردی؟

دلارام-توآخه ازکجا انقدر مطمئنی که میگی؟

کامیار-به چنددلیل اول اینکه کاغذ بوی عطر ترو میداد.

دلارام-شاید یکی دیگه م ازاون عطر زده باشه!شاید اصلا بوی عطر خود گندم باشه!

کامیار-دیگه من بعداز چهل سال گدایی که شب جمعه یادم نمیره عطر،عطر توئه!دوم انقدر عجله کردی که حداقل نامه رو تویه کاغذ معمولی ننوشتی!این کاغذ مال سالنامه ای که عمو ازکارخونه آورده!به هر خونواده م یکی داده بودبرو مال خودتو وردار بیار ببینم!

تاکامیاراینو گفت یه مرتبه دلارام زد زیر گریه ودست کامیار رو گرفت وباالتماس گفت:

-تروخدابه کسی نگو کامیار!من اشتباه کردم!خودمم مثل سگ پشیمونم!نمی دونم چرااینکارو کردم!اون لحظه انقدر عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!اصلا همه ش تقصیر بابام بود بجون مامان انقدر داغونم که حال خودمو نمی فهمم!جون کتایون به کسی چیزی نگو!

کامیار-آخه توچرااینکارو کردی؟اگه آفرین می کرد یه چیزی.اماتوچرا؟اصلا چه جوری جریان روفهمیدی؟

دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ویه لحظه ساکت شد وبعدگفت:

-بعدازمهمونی دیشب وقتی اقابزرگه اومد وباهمه دعوا کرد وماها اومدیم خونه،باباومامان دیرتر برگشتن من دیدم آفرین خیلی ناراحته!پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده.گفتم ازکجا میدونی؟گفت کامیارگفته!بعدش تموم حرفای ترو برام گفت.توهمین موقع بابا ومامانم برگشتن خونه بابام خیلی عصبانی بود انگار آقابزرگه رو گندم خبر کرده بود!نمی دونم بابام از کجا فهمیده بود!تا رسید خونه پرید به مامان!مامان به زور بردش تواتاق خواب!منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم!

کامیار-چی شنیدی؟

دلارام-می گفت بچه سرراهی واسه ماآدم شده!

کامیار-خب!

دلارام-می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه روکه توش اسم ننه باباشو نوشتن دربیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه!می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن!جاشه برم یواشکی برم درگوشش بگم اسمش عزت کچله! به به!چه اسمی!

کامیار-اینارو بابات گفت؟

دلارام سرشو تکون داد

کامیار-مامانت چی گفت؟

دلارام-هی می خواست ساکتش کنه!همه ش می گفت یواش عباس!بچه ها می شنون!

دوباره زدزیر گریه وگفت:

-منم اون لحظه به قدری عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم!

کامیار-توفکر نکردی داری چه بلایی سر این دختر می آری؟

دلارام-به خدا اصلا دست خودم نبود!اون لحظه ازش متنفر بودم!اگه همون موقع جلوم بود حتما می کشتمش!

کامیار-آخه چرا؟

دلارام ساکت شد وفقط گریه می کرد کامیار دست شو کشید ودوباره گفت:

-چرا؟

دلارام-چون سامان عاشقش شده بود!

اینو گفت وسرشو انداخت پایین کامیار یه خرده مکث کردو بعد آروم گفت:

-توسامان رودوست داری؟

یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد ویه خرده بعد پنجره رو محکم بست من وکامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه می کردیم اصلا این چیزایی روکه اخر گفت انگار انگار ازیه فاصله دور می شنیدم!برام باور کردنی نبود!هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه اونم انقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه!اصلا نمی دونستم که باید تواون لحظه چه عکس العملی نشون بدم!باید باهاش صحبت می کردم وآرومش می کردم یاباهاش دعوا می کردم که چرایه همچین کاری کرده!چطور تاحالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره؟

برگشتم به کامیار نگاه کردم اونم مات داشت منو نگاه می کرد دلارامم پنجره رو بسته بود اماهمون پشت تکیه شو داده بود به پنجره وداشت گریه می کرد کامیار یه خرده صبر کرد وبعد چندتا تقه زد به شیشه که دلارام زود پنجره روواکرد

کامیار-بیا بگیراین همون نامه س.

دلارام اشک هاشو پاک کرد ونامه رو گرفت وگفت:

-به کسی چیزی نمی گی؟

کامیار-نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته!

دلارام نامه روواکرد ویه نگاهی بهش کردویه لبخندزد وگفت:

-بهم کلک زدی!کاغذش کاغذ معمولیه!کاغذسالنامه نیس!

کامیار-توکلک خوردی!چون ترسیده بودی هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه وواقعا توکاغذ سالنامه نامه رونوشته باشی!

دلارام-چرااینکارو می کنی؟

کامیار-چه کاری رو؟

دلارام-همینکه این نامه رودادی به من!

کامیار-عشق مقدسه!احترام داره!الانم دیگه فرقی نمی کنه که کی اینکارو کرده!مهم ضربه ای که به اون دختر بیچاره خورده!اگرم معلوم بشه کارتو بوده،دیگه چیزی عوض نمی شه!اما فقط این وسط تومی مونی ووجدانت!خداحافظ.

دست منو کشید ودوتایی راه افتادیم که بریم لحظه آخر برگشتم وبهش نگاه کردم همونجوری توچارچوب پنجره واستاده بود ومنو نگاه می کرد برگشتم طرفش وسرمو انداختم پایین وگفتم:

-منو ببخش دلارام.اگه زودتر متوجه می شدم یااگه خودت زودتر بهم گفته بودی الان وضع فرق می کرد.

دلارام-چی روبهت می گفتم؟

-همین مسئله رو.

دلارام-می اومدم بهت چی می گفتم؟بهت می گفتم که دوستت دارم!

-خب آره!چه عیبی داشت؟

دلارام-هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی بااین تربیت هیچ وقت نمی تونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه؟تواصلا می دونی که تواین چندساله چه حرفایی بوده که می خواستم بهت بگم اما نتونستم!؟مادخترا همیشه باید احساس روتو قلب مون خفه کنیم تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تودفتر خاطرات مونه!حتی تو،خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمی تونی قبول کنی چون تربیت توام همینجوریه!اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم که سامان دوستت دارم بلا فاصله ازمن بدت می اومد پیش خودت می گفتی چه دختر جلف وبی حیا یی یه!درسته؟

-نمی دونم،شاید!

سرمو بلند کردم وتوچشماش نگاه کردم اونم توچشمام نگاه کرد انگاردلارام روتازه شناختم ودیدم!دختر خوشگلی بود! باموهای مشکی بلند وچشمای سیاه ووحشی!ابروهای قشنگ وبلند!

دیگه صبر نکردم یه خداحافظ زیر لب گفتم وراه افتادم طرف کامیار که دوسه قدم اون طرف تر واستاده بود وداشت ماها رونگاه می کرد.

دوتایی چند قدم راه رفتیم ورسیدیم به درختا ورفتیم وسط شون.اونجادیگه تاریک بودوازدور چیزی معلوم نبود دوباره واستادم وبرگشتم به پنجره اتاق دلارام نگاه کردم هنوز همونطور واستاده بود وتوتاریکی رونگاه می کرد.کامیاردستمو گرفت ویه خرده برد جلو تر ورویه نیمکت نشوند خودشم بغلم نشست وگفت:

-می دونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم؟

-درمورد ماجراهای امشب؟

کامیار-آره.

-چه نتیجه ای؟

کامیار-اینکه شیر برنج تواین فصل چه بازار داغی پیدا می کنه!

-گم شو!

کامیار-به جون تو راست می گم!توخودتم اصلا فکرشو می کردی انقدر کشته ومرده داشته باشی؟ازبس که جلوی اینا ادا واطوار درمیآری دخترای مردم روهوایی کردی!

-من ادا اطوار در میارم یاتو؟

کامیار-اگه من درمیارم پس چرااینا عاشق توشدن؟

-به جون تو خودمم نمی دونم امروز چراهمچین شدم!همه رو یه جور دیگه می بینم همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم انگار برای اولین باره که دیدمش چه چشمای قشنگی داره؟موهاش چقدر قشنگه!گندمم همینطور!امروز صبح که رفتم  دم خونشون وازپنجره نگاهش کردم انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد!اونم خیلی خوشگله!چه اندام قشنگی داره!چه موهای...

کامیار-بی شرف توامروز صبح چی خوردی که یهویی انقدر چشمات واشده؟

-به جون تو خودمم مونده م!

کامیار-فهمیدم!یابلوغ دیر رسه یادریه خلسه عرفانی چشم بصیرتت وا شده!

-شوخی نکن دارم جدی میگم!

کامیار-پاشم تازوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی!فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناس ت منم یه جور دیگه می بینه زودتر به خودم بگو که تایه گند دیگه درنیومده ویه شر دیگه به پانشده دوتایی دست همدیگرو بگیریم ومثل دوتا پرنده پرواز کنیم واین باغ وادماش روول کنیم وبریم!اتفاقا بایدخودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم بااین بازار داغی که توپیداکردی دیر بجنبم این دخترای ورپریده ترو از چنگم درمی آرن!پاشو پرواز کنیم بریم که الان سروکله آفرین م پیدامیشه!

-باز شوخیت شروع شد؟

توهمین موقع سروکله مش صفر ازلای درختا پیداشد یه چوب کلفت وبلند دستش گرفته بود وداشت می اومد طرف ما! آروم به کامیارگفتم:

-ساعت چنده؟

کامیار-چطور مگه؟تازه اول شبه!

-چنده ساعت؟

کامیار-سه ونیم بعد از نصفه شب!

-همونه که مش صفر داره باچماق می آد سراغ مون!فکر کده دزد اومده توباغ!

کامیارهمونور که نشسته بود برگشت طرف مش صفر ویه نگاهی بهش کرد وگفت:

-مش صفر سحرخیز شدی؟

مش صفر-اِ شمائین آقا؟فکر کردم دورازجون،ذور از جون دزد اومده توباغ !

کامیار-خالی نبند مش صفر!اگه فکر میکردی ماها دزدیم پاتواین طرفا نمیذاشتی ازدور ماهارودیدی وگفتی برم یه خودی نشون بدم.

مش صفر-آقا شماچرا امروز پیله کردی به ما؟

کامیار-بیا حالا بشین یه سیگاربکش وبعدش برو به همه بگو دوتا دزد توباغ بود تامنو دیدن فرار کردن!

مش صفر همونجا جلوی نیمکت مانشست وروزمین وکامیار سه تا سیگاردرآورد وروشن کردویکی یه دونه دادبه ما!

مش صفر-اگه آقابزرگ بفهمن شما سیگار می کشین محشر به پا میکنن!

کامیار-باز مارو تهدید کردی مش صفر؟می رم وافور ومنقل وتریاکت روازگوشه باغ درمیآرم ومیبرم میذارم جلوی حاج ممصادق آ!

مش صفر یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-آقاشما اینارو ازکجا می فهمی؟

کامیار-کلاغه برام خبر می آره.

مش صفر-آقا یه دفعه کلاغه نره چیزی به آقابزرگ بگه!

کامیار-نترس نمی گه!حالا توبگو ببینم توازاین جریان چی میدونی؟

مش صفر- من روحمم ازاین جریان خبر نداشته!

کامیار-چاخان نکن مش صفر!یه عمره تواینجایی مگه میشه این چیزا رو ندونی؟

مش صفر-به کی قسم بخورم که باور کنین؟ماآقا فقط به کارای آقابزرگ وباغ می رسیم به این چیزا کاری نداریم.

-مش صفر شما چند سالتونه؟

مش صفر-آقا سامان چطور یاد سن وسال ماافتادی؟

کامیار-مش صفر زود بلند شو دررو این از  جمعه صبح چشماش واشده وزیبائی های درونی آدما رو می بینه!توام که معلومه جوونی هات برورویی داشتی فکر کنم چشمش ترو گرفته!پاشو تاگند بالا نیومده برو خونه!

مش صفر-استغفرله آقا!

-گم شو کامیار!

مش صفر-آقاشصت بالا داریم.

-پس زیاد پیر وشکسته نشدی؟

کامیار-مش صفر تا فرصت هس فرار کن!داره دیگه دیر می شه ها!

-کامیارخجالت بکش!

کامیار-توخجالت بکش!این پیرمرد شصت وخورده ای سالشه!ازاین یکی دست وردار!تویه روزه چه ت شده؟سوپر من شم به پیرزنا کار نداره چه برسه به یه پیرمرد قاعده سن وسال مش صفر!

-میذاری یه چیزی ازاین مش صفر بپرسم یانه؟

کامیار-نه که نمیذارم!این پیر مرد حکم پدری برای من داره؟ازاین یکی دست وردار!

من ومش صفر زدیم زیر خنده که گفتم:

-به جون توکارش دارم.

کامیار-بی خودکردی!حداقل اینو ول کن برو سراغ عباس آقا.هم جوون تره وهم برورودارتر!

مش صفر-آقاکامیار باز گذاشته به شوخی پاشم برم که دوسه ساعت دیگه آفتاب می اد بالا!

اینو گفت وسیگارش رو خاموش کرد وازجاش بلند شد وگفت:

-شمام پاشین برین بخوابین!اینن وقته شب ادم خوب نیس زیر درختا بشینه!

کامیار-اتفاقا این وقته شب بهترین وقته که ادم زیر درخت بشینه!منتها نه باتو واین سامان!برو بگیر بخواب!

مش صفر خندید وخداحافظی کرد ورفت که کامیار به من گفت:&l

نظرات شما عزیزان:

میلاد تک
ساعت0:39---19 شهريور 1392
خیلی قشنگ بودن رمان هات و وبلاگت....
زندگی یه رمان ک نویسندش خودمونیم ..
امیدوارم اخر رمانت قشنگ بنویسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 310
بازدید کل : 11657
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس